من به اندازه ی یک ابر دلم می گیرد
روزها شور مرا می روبند
و شبان خسته تر از پیش به . . .
شاید فهمیدی
اما
باز هم می گویم
تا مبادا تو نفهمی
که دلم می خواهد
تو مرا درک کنی .
شب دلم می خواهد
- نه به هنگام خموشی -
که در این سمت شلوغ ؛
من و تنهایی ناسالم و آزار گر روحی من
چشم از دیدن دنیای برون بربندیم . . . ،
تو به من می خندی . . .
وای
تنم می لرزد.
دیبا سحرانگیز
دوشنبه شب ساعتی وجود نداره
جایی که به زیاد موندنم علاقه ای نداری
۶/اسفند/۱۳۸۶
سلام ... گویا اوووووووووووووووووووووووووووووولم
دل همگی بسوزه چون من قبل از اینکه دیبا جونم این شعر رو بذاره توی وبلاگش شنیده بودمش و اگه بدونید شنیدن یه شعر از زبون شاعرش چه حاااااااااااالی می ده ... دیبا جون چرا این جوری نیگام می کنی ... یادته توی همایش برام خوندی تازه خط اخر رو هم تازه بهش اضافه کرده بودی ... یه یه
قشنگه ... یه جوریه ... عکسش خیلی بهش میاد ... این وای اخر منو یاده یه مثلا شعری انداخت که قبلاها که حسش رو داشتم می نوشتم ... البته ما نوشتن این شعر مثل اینه که دارم بهتون درس پس می دم استاد .. یه یه
زیر لب فقط نامت را زمزمه کردم
دلم لرزید و چشمانم بارید
اگر روزی
نامت را
با تمام وجود فریاد بزنم ....
وای!
این قسمتش خیلی بهم لذت داد
شاید فهمیدی
اما
باز هم می گویم
تا مبادا تو نفهمی
که دلم می خواهد
تو مرا درک کنی ........ که دلم می خواااااااااااااهد تو مرا درک کنی
دنیا چنان پر است از فراوانی که چاره ای نداریم جز شادمانی // شاد باشی و سراسر رنگین کمان
من به اندازهی یک ابر دلم میگیرد
وقتی از پنجره می بینم حوری دختر بالغ همسایه
پای کمیابترین نارون روی زمین فقه میخواند
خسته نباش زندگی را دریاب