دست های من هنوز هم بوی خون می ده . دیشب خواب دیدم سینه هایت را فشار می دهم و از آن ها
خون بیرون می زند. بعدش من گریه کردم اما تو فقط چشم هات را فشار می دادی روی هم مثل همان
وقت هایی که گوجه سبز می خوردیم .
خون سینه هات شیرین بود ، نه اینکه بخوام بخورم ؛ فقط یک قطره اش پرید روی لبم .
نکند زبانم قرمز شده باشه ! ولی من نمی خواستم انگار مجبور بودم مثل وقت هایی که می گویی باید
مشق هایم را بنویسم .
من دوست نداشتم تو دردت بیاد برای همین هم گریه می کردم .صبح چشم هام قورباغه ای شده بود .
تو فهمیدی دیشب خوب نخوابیدم ؛ فهمیدی ترسیدم اما هیچی نگفتی . مثل وقت هایی که برگه های
امتحان ریاضی ام را قایم می کنم زیر لباس هام تو کشو . تو خودت آن ها را می بینی ، من می فهمم
که دیدی ؛ اما به من هیچی نمی گی .
صبح شلوارم را عوض کردم و گذاشتم توی کشو . مامان بزرگ رختخوابم را جمع کرد . من را زد ،
آخه دوباره خیس بود .تــــــــازه گشنه رفتم مدرسه .گفت پسرهای بی ادب که صبحونه نمی خواهند .
تو می دونی من دیشب ترسیدم اما اون نمی فهمه .کاش سرش داد می کشیدی . مامان بزرگ می گوید :
اگر من پسر خوبی بودم خدا دو تا بال به من می داد تا بیام و تو را ببینم .می گوید : اصلا چون من پسر
بدی بودم تو رفتی . اما تو که همیشه به من می خندی !
به خدا دلم نمی خواست دیشب از سینه هات خون بیاد . وقتی دست هام بزرگ بشه اونقدر سینه های
مامان بزرگ را فشار می دم تا ازشون خون بیاد . هرچقدر هم داد بکشه ولش نمی کنم . صدای
مامان بزرگ می یاد ؛ فکر کنم بابا آمده . اگر تو را ببیند ناراحت می شه . ببخش اگر لباس هام
بوی خوبی نمی ده اما توی کشو هیچ کس تو را پیدا نمی کنه .
دیبا سحرانگیز
21 . مهر . 1387
دوشنبه